سبد خريد شما : 0
?>

داستان زخم

«آواز اجساد بی‌گور» و آدم‌هایی که التیام نمی‌یابند

داستان زخم

 

کتاب «آواز اجساد بی‌گور» به قلم جزمین وارد و ترجمه آقای سعید کلاتی، داستان زخم است. زخم‌هایی که هیچ‌وقت التیام پیدا نمی‌کنند و همیشه پر از خاطرات چرک‌آلود می‌مانند. داستان زخم‌هایی که باعث سرگردانی و آوارگی روح می‌شود‌.

داستان سه راوی دارد. از سه جنس مختلف، اما منشا و دلیل هر سه راوی دردهایی‌ست که به زخم تبدیل شده‌اند و گذر زمان نتوانسته التیام‌بخش باشد.

راوی اول «جوجو» نام دارد. پسرک نوجوانی که مهر و توجه خاصی به خواهر کوچکترش دارد. جوجو با پدربزرگ و مادر بزرگش زندگی می‌کند‌. مادر نقش خیلی کمرنگی در زندگی‌اش دارد. لئونی، مادر جوانش از نوجوانی در پنجه‌های قدرتمند عشق اسیر شده و این اسارت مانند گیاه عشقه تمام حس مادری را در وجود او خشکانده.

الگوی جوجو پدربزرگش است. فردی که او را بابا صدا می‌زند. پیرمرد سیاه‌پوستی که جوانی‌اش را در زندان پارچمن گذرانده و از ان دوران پرشکنجه داستان‌های زیادی دارد. خاطراتی که با همه دردناک بودن، شنیدنش برای جوجو مثل یک قصه شیرین است و مانند یک شربت خنک در یک عصر داغ تابستانی جگرش را حال می‌آورد. جوجو در قصه‌های بابا پناه می‌گیرد تا سردی و بی‌مهری مادر را نسبت به خودش و خواهر کوچک‌ترش تاب بیاورد. شخصیت دوست داشتنی و ترحم برانگیز قصه‌های بابا «ریچی» نام دارد. نوجوانی هم سن‌وسال جوجو که اسیر چهاردیواری خوفناک پارچمن بوده و سیاه بودنش دلیلی مزید بر آزار دیدنش شده. جوجو می‌خواهد مثل بابا باشد. محکم، استوار و همه‌فن‌حریف. او از پدرش «مایکل» تصویرهای کمی در ذهن دارد. تصاویری که تم اصلی اکثرشان خشونت و بی‌اعتنایی است.

«لئونی» راوی دوم است. نویسنده به این وسیله اجازه داده مخاطب دنیای داستانش را با دو دوربین متفاوت به‌نظاره بنشیند و بعد با خیال راحت دست به قضاوت بزند. لئونی چرا مادر سردی است؟

لئونی پر از خاطرات بدی است که تبعیض‌نژادی بر روحش حک کرده است. لئونی برادری بزرگتر از خودش داشت. گیون برخلاف نظر پدر و مادرش با سفیدپوست‌ها دوستی می‌کند و پایان این مراوده به مرگ او در نوجوانی می‌انجامد. مرگی که سرآعاز فصل عاشقی لیونی را رقم می‌زند. مایکل جوان سفیدپوستی که پسرعمویش به خاطر حسادت در تیراندازی باعث قتل گیون می‌شود برای عذرخواهی سراغ لئونی می‌رود و همین حرکت تارهای نامرئی و قوی عشق را بر قلب دخترک می‌تند. نپذیرفته شدن دختر توسط خانواده مایکل، بارداری زودهنگام، سکوت پرازنارضایتی پدر، تصویر همیشه زنده برادر، تمام نوجوانی و جوانی لئونی را تحت شعاع قرار می‌دهد تا جایی که لئونی نمی‌تواند مادرانگی خوبی داشته باشد. او بودن کنار مایکل را با همه کتک خوردن‌ها و سختی‌ها دوست دارد. او زنی‌ست عاشق، که عشق نفس مادر بودنش را به سلطه گرفته است. لئونی از اینکه دختر کوچکش به برادرش بیشتر وابسته است، از اینکه پسرش از نزدیک شدن به او پرهیز می‌کند ناراحت است، اما نمی‌داند و نمی‌تواند برای برداشتن این فاصله‌ها کاری کند او فقط به فکر مایکل است. مایکلی که در اوایل داستان به‌خاطر خلاف راهی زندان پارچمن شده است.

داستان زمانی شروع می‌شود که خبر آزاد شدن مایکل می‌رسد. لئونی تصمیم می‌گیرد همراه فرزندانش به استقبال مرد برود. او برخلاف نظر پدر و مادر بیمارش، دو فرزندش را همراه خود می‌برد چون دوست ندارد مایکل با ندیدن بچه‌ها ناامید شود.

جاده همیشه آبستن اتفاقات زیادی است. شاید به‌خاطر همین غیرقابل پیش‌بینی بودن جاده باشد که می‌تواند چه در داستان، چه در فیلم بستر خوبی را فراهم کند. گویی این امر ناخوداگاه باعث تعلیق بیشتر داستان می‌شود. انگار نوعی هیجان و استرسی در جاده‌ها جاریست که گریبان شخصیت‌ها را می‌گیرد و مخاطب را در ناامنی و هیجانِ ناشی از آن فرو می‌برد.

از اتفاقات و ماجراهای جاده نمی‌گویم تا لذت خواندن و حس شیرین «چه می‌شودها» برای مخاطب بماند. تصاویر خوب و به‌یاد ماندنی، نبرد با احساسات متفاوت، شناخت بهتر شخصیت‌ها با آغاز این سفر پدید می‌آید و با تمام شدنش همچنان در ذهن مخاطب ادامه می‌یابد.

این سفر جدا از آزاد شدن مایکل که باعث خوشحالی لئونی است برای مخاطب هم ارمغانی دارد. ورود شخصیتی به نام ریچی. راوی سوم که از ابتدای داستان که نه، بلکه از سالیان پیش در مزرعه‌زار اطراف زندان پارچمن بی‌قرار و منتظر بود تا بتواند از چگونه مردنش سر در بیاورد. ریچی همان شخصیت دوست‌داشتنی قصه‌های بابا است. فردی که جوجو بارها داستان چگونه به‌زندان افتادن و چگونه زیر شکنجه تاب آوردنش را شنیده، اما هیچ‌وقت از چگونه مردن ریچی حرفی نشنیده است. حالا جوجو پشت چهار دیواری زندان ریچی را می‌بیند. تنها او می‌تواند روح سرگردان ریچی را مشاهده کند و بی‌قراری او را برای دانستن چگونه مردنش به مشاهده بنشیند و برای آوارگی روحش دست‌به‌کار شود.

در بخشی از داستان جوجو از مادر بزرگش که در چند قدمی مرگ است می‌پرسد: «اما تو که به روح تبدیل نمی‌شی، مامان. می‌شی؟»

و مادر بزرگ جواب می‌دهد که «نمی‌تونم با اطمینان بگم. اما گمون نکنم‌ فکر کنم این اتفاق‌ فقط زمانی می‌افته که طرف مرگ بدی داشته باشه، مرگِ با خشونت. قدیمی‌ها همیشه بهم می‌گفتن بعضی‌ها مرگی دارن که اینقدر وحشتناکه، خدا هم تحمل دیدنش رو نداره. بعد، نیمی از روح اون طرف پشت دورازه می‌مونه و سرگردون میشه، مثل آدم تشنه‌ای که دنبال آب می‌گرده، اونم دنبال آرامشه…»

«آواز اجساد بی‌گور» داستان آدم‌های زخمی است. انسان‌هایی که زخم‌های متعدد و درد منتشر شده از آن حتی پس از مرگ هم روح‌شان را به آرامش نمی‌رساند. زنده‌‌هایی که زخم‌به‌زخم زندگی می‌کنند تا مگر با مرگ به آرامش برسند، اما مرگ هم التیام‌شان نمی‌دهد.

 

عنوان: آواز اجساد بی‌گور/ پدیدآور: جزمین وارد، مترجم: سعید کلاتی/ انتشارات: کتاب کوچه/ تعداد صفحات:۳۱۲/ نوبت چاپ: اول.